مرگ اختیاری
در ادامۀ بحث «ماهیت مرگ» (جلسۀ سوم، 3 رمضان 1438) به تبیین موضوع «مرگ اختیاری» میپردازیم.
دانستیم مرگ، امری دفعی نیست که در پایان زندگی دنیا بیاید؛ بلکه روندی تدریجی و دائمی است که از هنگام تولد انسان در دنیا با اوست و هرلحظه او را فرامیگیرد. "كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ"، نه "یَذوق"؛ «ذائق» اسم فاعل است و اسم فاعل بر دوام و استمرار دلالت دارد. درواقع انسان از وقتی به دنیا میآید، مرگش آغاز میشود؛ زیرا از لحظۀ ورود به دنیا، نفس شروع به تعین گرفتن میکند و برای این امر، باید مدام بمیرد تا حیات نو بگیرد.
در عین حال با به پایان رسیدن اجل، باز مرگ به سراغ انسان میآید و اتصال او به دنیا را یکباره میبُرد. حال اگر اجل مسمّی باشد، لحظهای تقدیم و تأخیر ندارد. اما اجل معلق یعنی شرایطی را که در طول عمر انسان تأثیر دارند، میشود جلو و عقب انداخت.
مرگ اختیاری هم که گفتهاند، به معنی خروج اختیاری از دنیا نیست؛ بلکه گذر اختیاری از عقاید و اوصاف و افعال باطل به مراتب عالی حقّانی است که فقط و فقط با افاضۀ نور ولایت انجام میگیرد. عبادت و شریعت هم به این شرط تأثیر دارد که آن را به ولایت وصل کرده باشیم و از شناخت ولاییمان برآید، نه از علم حصولی و محاسبات جزئی. البته اختیار ما فقط در نوع مرگ است، نه در اصل مرگ. یعنی مرگ، سیر باطنی ماست و به هر حال میمیریم؛ اما براساس نوع و میزان شناختمان از نورانیت میتوانیم نوع این سیر را انتخاب کنیم.
اگر حقیقت مرگ و ارتباط آن با نفس را بچشیم، تازه میفهمیم که چگونه هرکس با اختیار بمیرد، حضرت علی(علیهالسلام) را میبیند. عبارت معروف "يَا حَارُ، مَنْ يَمُتْ يَرَنِی"[1] فقط برای لحظۀ خروج از دنیا نیست؛ بلکه هرکس در دنیا مقام نورانیت علی(علیهالسلام) را بشناسد و مرگ اختیاری داشته باشد، همین جا در هر مرگی مقام ولایت را مییابد و با او به حیات میرسد؛ تا جایی که شرکش به توحید، نفاقش به ایمان و ایمانش به مظهریت ولایت تبدیل میشود. چنین کسی دیگر به حیات خود، زنده نیست، بلکه به مرتبۀ عالی ولایی زنده است؛ لذا دیگر خودی نمیبیند.
غیر از مقام نورانیت، سایر مراتب وقتی در سیر نزول میآیند، حد و تعین میگیرند. در مثال آبشار گفتیم که برخی آب را میشناسند و میگذارند آب تحت عنوان احاطۀ مرگ، مدام کفهایشان را بشکند تا قطرۀ خالص و محو در عظمت آب شوند. این همان مظهریت است که خودشان هستند، ولی فانی در آباند و خودی نمیبینند. اما برخی هم نمیخواهند بمیرند و نمیگذارند آب، کفهایشان را بشکند. آنها هم در آباند؛ ولی آنقدر کفشان زیاد میشود که دیگر به جای آب، کف میبینند و برای خود، وجود توهمی و حیات سرابی قائل میشوند.
پس دلیل غفلت از وجود، کف است. کفی که با مرگ از بین نرود، غلیظ میشود و فرد، همان را وجود میبیند. درنتیجه دیگر حتی نمیتواند تصور مرگ را بکند؛ چون برای خود، کفی شده است! یادش میرود که تنها با مرگ به حیات میرسد و باید بمیرد تا زنده شود. برای همین مینشیند تا یک روز اجلش سر برسد و از دنیا برود! او نمیتواند زنده بودن پس از مرگ را درک کند و لذا به هیچ مرگی تن نمیدهد؛ مگر آنجا که مرگ خواهناخواه او را احاطه نماید.
البته آنجا هم باز مرگ را نمیفهمد؛ چون خود را وجود گویا و شنوا و عالم و قادر و... دیده و فکر کرده زنده است. همین زنده دیدن «خود» نگذاشته تقدم مرگ بر حیات را ببیند و همین جا برای رسیدن به حیات برتر بمیرد. لذا با مرگ هم حیات برتر را نمیچشد و هنوز دنبال حیات توهمی «خود» میگردد؛ "قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَني أَعْمى وَ قَدْ كُنْتُ بَصيراً"[2]!
بنابراین سعادت و شقاوت ما بیش از آنکه به حیاتمان بستگی داشته باشد، به نوع مرگمان بستگی دارد؛ چون وقتی نگاه ما به مرگ غلط است، حیات را هم درست نمیبینیم و در همۀ امور طبق میل خود دست میبریم. ما فقط آمدهایم که بمیریم تا حیات حقیقی را ظهور دهیم. اما اگر اسیر کفها شویم، دیگر به جای «سمیع» و «بصیر» و «متکلم» و سایر اسماء الهی، گوش و چشم و زبان خود را همهکاره میبینیم و به جای دین و حکم خدا، با فکر و ارادۀ خودمان نظر میدهیم. حال، کفهایی که ما را اسیر و از آب جدا میکنند، گاهی تعلق به مال و مقام و شأن و شئون دنیا هستند و گاه حتی علم و عبادتی که آن را از خود میبینیم و برایمان و عجب و ریا میآورد.
ما از آغاز زندگی، بارها بیتأثیر شدن اسباب ظاهری و ظهور آیات الهی را دیدهایم و وسیله و سببی را که در دستمان بوده، از دست دادهایم؛ اما نفهمیدهایم که این، مرگ است و معترض شدهایم! مرگ دیگران و قطع کلی آنها از همۀ اسباب را هم بارها دیدهایم؛ اما باز به خود نیامدهایم و از دنیا و اسبابش دل نکندهایم. خداوند "يَا مَنْ فِي الْمَمَاتِ قُدْرَتُهُ"[3] است؛ اما ما در مواجهه با مرگها به جای اینکه قدرت خدا را ببینیم و قادر شویم، فقط ارث و میراث بردهایم!
مرگ، حکم قطعی خدا برای نفْس است؛ پس وقوع مرگ، اطاعت مطلق نفْس از خداست: "وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ..."[4]. هنگام رفتن از دنیا، همۀ نفوس به جبر از این حکم اطاعت میکنند. اما در دنیا جبری نیست و باید مرگ را اختیار کرد. مثلاً مرگ اختیاری در حرف زدن، این است که نفسمان مطیع حق باشد و حق را بگوییم، اگرچه تلخ باشد؛ جایی هم لازم است، سکوت کنیم، اگرچه استخوان در گلو و تیغ در چشممان باشد! با این نوع مرگ است که حقیقت نورانیت را میبینیم و "أَنْفُسُكُمْ فِي النُّفُوسِ"[5] را کشف میکنیم؛ و چون حیات ولایت از ما ظهور پیدا میکند، قدرت میگیریم و قادر میشویم.
چنین مرگی، حیات "عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ"[6] را در پی دارد، آن هم نه فقط برای شهدا. زندۀ حقیقی کسی است که هر لحظه میمیرد و حیات میگیرد. چه در جهاد اصغر و چه جهاد اکبر، نفْس خود را به دست مرگ میسپرد و در تلخ و شیرین، مطیع حق میشود؛ و چون این حقیقت را یافته که مرگ هر لحظه هست و قیامت هر لحظه برپا میشود، همین جا به بهشت امنیت و کمال میرسد. او چون مرگ را چشیده، شیرینی حیات را میفهمد و حاضر است از همه چیز خود بگذرد تا آن حیات برتر را حفظ کند. اما اگر غیر از این باشد و شخصیت خود را فدای به دست آوردن و حفظ کفها کند، مرده است، اگرچه ظاهراً نفَس بکشد؛ چنانکه خداوند برای این نوع زندگان که هدایت نمیپذیرند، مرگ را اثبات میکند: "إِنَّكَ لاتُسْمِعُ الْمَوْتى..."[7]!
پس اگر همیشه آمادۀ مرگ باشیم، نفسمان مطیع میشود. عقاید و اخلاق و عبادات هم باید ما را بمیرانند و مطیع خدا کنند. نماز باید ما را از فحشا و منکر بمیراند، تا در ذکر اکبر الهی حیات بخشد[8]. وگرنه متوهّمانه خود را حیّ میبینیم و با همینها، پر از کفهای غلیظی میشویم که اگر هم بفهمیم کفاند، نمیتوانیم آنها را بشکنیم؛ چون نمیخواهیم این حیات توهمی را از دست بدهیم. آنقدر خود را برتر میبینیم و غرق کف میشویم، که آب وجود دیگران هم به چشممان نمیآید و هرکس را که ظاهر عملش با ما فرق داشته باشد، تحقیر میکنیم. اما افسوس که این روند، عین مرگ است؛ منتها مرگی که به حیات نمیرساند! زیرا چهبسا آنکه در فعلش خطاکار است، کف رقیقی داشته باشد و حرف حق را بهتر بشنود؛ اما ما به خاطر حجابها و غروری که از عبادات خود گرفتهایم، نتوانیم وارد عالم معارف شویم.
[1]- بحارالأنوار، ج65، ص121 : شعر منسوب به حضرت علی(علیهالسلام): ای حار، هرکس بمیرد، مرا میبیند.
[2]- سورۀ طه، آیۀ 125 : گفت: پروردگارا، چرا مرا کور محشور کردی؟ حال آنکه بینا بودم!
[3]- دعای جوشن کبیر : ای آنکه قدرتش در مرگ است.
[4]- سورۀ آلعمران، آیۀ 145 : هیچ نفسی نمیمیرد، مگر به اذن و ارادۀ خدا.
[5]- زیارت جامعۀ کبیره : نفسهای شما (اهلبیت(علیهمالسلام)) در نفسهاست.
[6]- سورۀ آلعمران، آیۀ 169 : نزد پروردگارشان روزی میخورند.
[7]- سورۀ نمل، آیۀ 80 : همانا تو نمیتوانی مرده را بشنوانی!
[8]- اشاره به آیۀ 45، سورۀ عنکبوت : "...إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ..."؛ همانا نماز از فحشا و منکر بازمیدارد و هرآینه ذکر خدا بزرگتر است
نظرات کاربران